سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و گفته‏اند حارث بن حوت نزد او آمد و گفت چنین پندارى که من اصحاب جمل را گمراه مى‏دانم ؟ فرمود : ] حارث تو کوتاه‏بینانه نگریستى نه عمیق و زیرکانه ، و سرگردان ماندى . تو حق را نشناخته‏اى تا بدانى اهل حق چه کسانند و نه باطل را تا بدانى پیروان آن چه مردمانند . [ حارث گفت من با سعید بن مالک و عبد اللّه پسر عمر کناره مى‏گیرم فرمود : ] سعید و عبد اللّه بن عمر نه حق را یارى کردند و نه باطل را خوار ساختند . [نهج البلاغه]

-:-یک مهاجر از جنوب-:-


 

اینجا دیگر زمان معنا نداشت.

 ایستاده بود برای تماشا.

 تماشای یک مسرح عشق پاک و بی ربا.

 التماسی برای آخرین قدم.

 طلاقی سه باره با دنیا .

 لبخندی مطمئن از وداع .

 چشمانی که محرومان عاشق را سالیان سال همدردی.

 پایی که لبیک گوی صدای مظلوم و سراسیمه به سویش .

 اینجا دیگر کوه عامل نبود.

 با زمان همسفر شده بود از دیار مجنون تا دیر زید.

 کوهای کرد را پشت سر گزاشته بود تا نینوایی جوید.

 اینجا آخر خط بود التماسش به پا ودست و بدنش بود برای آخرین مسرح.

 و برای مسرح بهترین ترانه. و آن ترانه صدای عاشقانه ریح صحرای جنوب.

 که آدام عاشق را سرمستش میکرد.

 اینجا دگر زمان معنا نداشت.

 ایستاده بود به تماشا.

 تماشای رقص.

 رقصی مجنونی عاشق با ریح

 در مقابل مرگ.

 

 



hamoudi ::: چهارشنبه 87/8/15::: ساعت 9:33 عصر